پنجره زرد



فردا برگه دوم قرص‌هام هم تموم می‌شه و این یعنی چهل روز بی‌وقفه هرروز پماد زدم به صورتم و یک روز درمیون قرص‌هام رو خوردم. بگذریم که این بعیدترین چیز ممکنه برای منِ بی‌حواس، که تازه به لطف و پیگیری یکی از دوست‌هام انجامش دادم و واقعا کار شاقی هم نکردم. چهل روز به پوستم توجه کردم فقط به خاطر مامانم. الحق الان با یک پوست خیلی صاف جلوی آینه می‌تونم به خودم لبخند بزنم اما این اصلا برای من مهم نیست. چندان هم برام اهمیتی نداره که به ظاهرم برسم و این از نظر مامانم و زیبا برای یک آدم چادری افتضاحه! امروز صبح در آستانه چهلمین روز رفتم جلوی آینه و با یک جوش دقیقا وسط پیشونیم مواجه شدم. خب عزیزم اگر دلیلش رو نمی‌دونستم قطعا بلند بلند می‌خندیدم و تمام این careهای بی‌فایده رو به سخره می‌گرفتم و لبخندی از روی پیروزی می‌زدم. اما یک فرصت خیلی مناسب خندیدن رو از دست دادم چون اون جوش چیزی جز این رو نشون نمی‌داد که من دیشب داشتم از درون فرومی‌پاشیدم. قلبم، چشم‌هام، مغزم، پوستم، همه‌جام داشت می‌زد بیرون. توی خودم جا نمی‌شدم. یک ساعت پیش یکهو برای بار هزارم توی این بیست‌وچهار ساعت گذشته پر از بغض شدم و چشم‌هام پر از اشک شد. موهام رو که دورم ریخته بود، محکم‌تر از همیشه بستم و یک قیچی تیز برداشتم و خواستم از بالای کش موهام، بزنمشون. یقینا اگر این‌کار رو می‌کردم می‌تونستم بگم من مسخره‌ترین مدل موی پسرونه رو از خیلی نزدیک دیدم. بی‌خیالش شدم و رفتم سراغ ناخن‌هام و از ته گرفتمشون، الان زیر همشون می‌سوزه اما اشکالی نداره کمی هم به ناخن‌هام فکر کنم، به جای اون فکرهای سخت و طاقت‌فرسا. به نظرتون دختری هست که سه‌روز مونده به عید ناخن‌هاش رو که بلند و صاف کرده بود، از ته بگیره؟

فکرش رو بکن. نود و هشت برای من همه‌چیز داشت. موفقیت بزرگ، شکست‌های پیاپی، جنگ درونی، محیط جدید و آدم‌های جالب و ماجراجویی‌های دنبال‌کردنی، مشکلات روانی جدید، کتاب و فیلم‌های زیاد و دلخوش‌کن، از سرگیری یک ورزش تازه، تلاش، نفرت، اغتشاش، سوگواری، مشکلات خانوادگی، سردرگمی، دغدغه مالی، استقلال، تحقیر، تحسین، مواجهه با خودم،  زرد خورشیدی و خاکستری دودی، دوستی‌های خیلی خیلی زیبا، دوستی‌های خیلی خیلی زیبا، آه دوستی‌های خیلی خیلی زیبا. فکر می‌کنم نباید می‌ذاشتم این‌طوری با ترس و اضطراب برام تموم بشه.

آدم‌ها یک‌جوری از شرایط بعد از کرونا و این قرنطینه خونگی حرف می‌زنن انگار کسی به اون‌ها قول داده که بالاخره این حالت‌ها تموم می‌شه. این یک انتخاب طبیعی ئه، دست ما نیست، تکامل واقعا زیبا و ظریف داره ما رو شایسته‌تر می‌کنه. من از فکر کردن تکاملی به قضایا به وجد میام، عذر می‌خوام اگر بی‌رحم به نظر می‌رسم درباره این مرگ‌ومیر! داشتم می‌گفتم هیچ چیزی برای ما تضمین نشده. شاید من دیگه هرگز پیرمرد عجیب توی خیابون حبیب‌زادگان رو نبینم که هرروز صبح کمی جلوتر از سوپری وایمیسته، شاید هیچ‌وقت دیگه گوشیم توی دست سربازهای جلوی شریف نباشه. می‌بینی جانم؟ دلم برای اون لحظات آمیختگی شک و دلهره و عصبانیت هم تنگ شده. یعنی ممکنه یک‌بار دیگه نرم سر کلاس قانون اساسی و روی پله‌های پردیس علوم با ناراحتی بشینم و با خیرخواهی برای ماریا از پشت تلفن وعظ کنم درباره این‌که چشم‌هاش رو باز کنه درباره ازدواج؟ دلم برای صبح‌های دانشکده فیزیک تنگ شده که بعد از کلی پیاده‌روی برسم به اون ساختمون زیبا و به چهره‌های فیزیکدان‌ها توی درخشش آفتاب دونه‌دونه خیره بشم و سلام کنم. ممکنه هرگز فلافل مروی رو دیگه نبینم و ممکن هم هست که کمتر از یک ماه دیگه ببینم. نمی‌دونم و این تنها چیزیه که از زندگیم می‌دونم.

دیشب حالم بد بود و جانم، حتی فکر می‌کردم نباید برم سمت خدا. چرا؟ چون روم نمی‌شد و احتمالا از من بدش می‌اومد. به ماریا گفتم تو برام دعا کن، دست من به هیچ‌جا بند نیست. صبحش سر این‌ که وسط کلاس آنلاین تکامل اینترنتم قطع شد، با خدا دعوا راه انداختم. فکر کنم بهش گفتم عقده‌ای و این خیلی بده برای چنین اتفاق کوچکی! ماریا پرسید خب خدا جوابت رو چی داد؟ گفتم اون‌موقع نشنیدم ولی احتمالا گفته بچرخ تا بچرخیم!» برام از بدی‌های ناامیدی از رحمت خدا می‌گه. برای یک لحظه حرفش رو باور کردم، یعنی این چیزی بود که نیاز داشتم و قرآن رو باز کردم. فکر می‌کنی چی اومد؟ 

خب خیلی زیبا بهم گفت برو گمشو:) اما صبح خداروشکر کمی کمتر عصبانی بود از دستم. نمی‌دونم واقعا. دائما دارم از خودم می‌پرسم حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟ جوابی ندارم. باز هم تبدیل شدم به یک زهرای ترسو و بی‌فکر که همه چیز رو می‌سپره به دست زمان و سرنوشت. زهرایی که فقط نمی‌دونه، ضعیفه و نمی‌تونه نه به زیبا، نه به بقیه خانواده‌ش، نه به ماریا و نه به بقیه دوست‌هاش و نه حتی به خودش جواب درستی بده.

تا دیروز فکر می‌کردم حیفه اگر بذارم سال 98 از دست بره. فکر می‌کردم از اون‌هایی نمی‌شم که بشینن نگاه کنن تا این سال بره و سال جدید و بهتری رو شروع کنن. چون مگه امروز با فردا چه فرقی داره؟ امروز در کمال ناامیدی، وقتی اکثر درها رو به روی خودم بسته دیدم، فکر کردم کاش سال جدید بیاد، با لحظات جدیدتر. همه مشکلات فراموش بشن و همه چیز برگرده به روزهای خوب و با اعتماد. می‌دونم این خیلی برخورد منفعلانه و سطحی‌ای ئه. اما اگر می‌شد. حیف که اول فروردین ادامه 29اسفنده! حیف که خدا باهام دوست نیست و حیف که من هیچ‌چیز نمی‌دونم.

شاید این اشک‌های پریشون، نشونه پشیمونی باشن و شاید نه! به خاطر دلتنگی باشه برای تو، توی کمتر از بیست و چهار ساعت گذشته! :)

 

پ.ن1: امشب از شب‌های تنهایی ست. لطفی کن، بیا؟ :))

پ.ن2: فکر می‌کنم این نوزدهمین بهاری که می‌بینم، همون اولین بهاریه که لحظه سال تحویل بابل، دور هم و سرخوش نیستیم! و برای دومین‌بار توی ١٢سال اخیره که سر قبر مامان‌جون سبزه نمی‌بریم و صدای توپ عید رو نمی‌شنویم! خدای من. اگر سال دیگه هرکدوممون نباشیم چه‌طوری این عذاب رو تحمل کنیم که آخرین عید رو دور هم نبودیم و لباس نو نپوشیدیم؟.

پ.ن3: می‌دونی عزیزم؟ مدیونی اگر یک درصد فکر کنی حرف حال‌خوب‌کنی نمی‌تونی به من بزنی فلذا کامنت نذاری! همین که هرکدومتون باشین و بتونم جواب کامنت بدم حال من رو عمیقا دگرگون می‌کنه. پس خودتون رو دست‌کم نگیرید:))

پ.ن4: یک‌سری فکرهایی دارم برای شروع سال ٩٩ که چه‌طور با کیفیت‌تر بشه. شاید حالمون رو بهتر کنه. از فردا یا امشب توی همین وبلاگ شروعش می‌کنم، چون شما رو دوست دارم و می‌خوام باهم سال لطیف و جالبی رو شروع کنیم :) 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سایت مذهبی طلا کلیپ بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد واضح | پورتال خبری و سبک زندگی طراحی بروشور کارت ویزیت تراکت لوگو کاتالوگ دوربين هاي ديجيتال تیم زیرو گروه تخصصی صنف اپتیک پخش عدسی و فریم ، عینک فروش طبی و آفتابی niloofarb خیلیلو اینستاگرام پلاس|instagramplus